گربه‌های گمشده

 

Cat

دیروز صبح ماشینم را برای سرویس سالانه برده بودم نمایندگی. گفتند ماشین باید تا عصر آنجا بماند. تاکسی گرفتم که به خانه برگردم. در میانه راه تاکسی پشت چراغی قرمز ایستاد. من هم بی هدف به خیابان خیره شده بودم. ناگهان توجهام به آگهی کوچکی روی دیواری آجری جلب شد. آگهی برای یافتن گربه‌ای گمشده بود با مبلغی مژدگانی برای یابنده خوش اقبال. به نظرم رسید، راستی چرا در میان حیوانات خانگی گربه بیش از بقیه گم می‌شود؟ تا آنجا که به یاد دارم کمتر دیدم کسی در جستجوی سگی گمشده باشد. اگر هم بوده خیلی به ندرت. اما تعداد گربه‌های گمشده معمولاً بیشتر است. اولین پاسخی که به ذهنم رسید این بود که خیلی از گربه‌ها شبها از خانه ‌می‌روند بیرون و شاید بلایی سرشان ‌می‌آید. بعد با خود گفتم چطور ممکن است این حیوان زیرک راه خانه خودش را گم کند. آن هم با چشمانی که در تاریکی شب ‌می‌بیند و با مسیریاب دقیقی که در مغزش دارد. نکند گربه‌ها به ما کلک ‌می‌زنند. ‌می‌روند و خودشان را از دست ما گم و گور ‌می‌کند و ما فکر ‌می‌کنیم گم شدند!

شاید گربه‌ها ‌می‌روند جایی دیگر برای شروعی دوباره. با هدف زندگی بهتر. با آد‌می‌ مهربانتر. در هوایی آزادتر. در فضایی صمیمی‌تر. نمی‌دانم. اینها همه ممکن است. فقط ‌می‌دانم در میان حیوانات خانگی گربه جایگاه خاص خودش را دارد. این پلنگ کوچک، این قلندر چهارپا، این زیبای مرموز! با آن چشمان فریبا و نگاه بی اعتنا. بر خلاف سگ که خراب رفاقت است و عشق بی قید و شرطش را بی‌وقفه به صاحبخانه ارزانی ‌می‌کند، گربه مدام بی اعتنایی خود را به رخ اهل خانه ‌می‌کشد. مبادا کسی فکر کند برای لقمه نانی سرشان خراب شده است. چون گربه ‌می‌داند چگونه از خودش مراقبت کند و نیازی به پرستار و مراقب ندارد. ضمن آنکه کسی نباید به جثه کوچک او به دیده تحقیر بنگرد و تاریخ شکوهمند گربه سانان را از یاد ببرد. او نماینده قبیله‌ای از قلندران است. نماینده دائم ‌سلطان جنگل در شهر.

البته داستان گربه خیلی فراتر از این حرفهاست. به نظرم گربه قرنهاست که در قلب کوچک خود راز بزرگی را زیرکانه پنهان کرده است. قرنهاست که دور و بر آدمیزاد ‌می‌پلکد اما هنوز کسی از رازش با خبر نشده است. گربه خیلی چیزها را هنوز به ما نگفته! هر وقت هم ‌می‌خواهیم چیزی از زیر زبانش بکشیم خودش را به بازیگوشی یا حواس پرتی ‌می‌زند. دنبال گلوله کاموایی ‌می‌دود و ادای احمقها را در ‌می‌آورد تا دست از سرش برداریم. یا حواس ما را با خیره شدن به ماهی قرمز توی تنگ آب روی طاقچه پرت ‌می‌کند.

اما این راز مگو چیست؟ من هم مثل شما نمی‌دانم. چون زبان گربه‌ها را بلد نیستم. اما از صحبت گربه‌های رمان کافکا در کرانه موراکا‌می ‌‌می‌توانم حدسهایی بزنم. احتمالاً داستان از آنجا شروع شد که در روزگارانی دور حیوانات جنگل دیدند آدمیزاد اخیراً دست از شکار و چیدن میوه‌های جنگلی برداشته و بخشی‌هایی از دشت را برای خودش تصاحب کرده و مشغول شخم زدن زمین است. دیده بودند کار جدیدی یاد گرفته و دانه در خاک ‌می‌کارد و اسمش را گذاشته کشاورزی و دارد نظم محیط زیست را به هم ‌می‌زند. با شناختی که از آزمندی آدم داشتند ‌می‌دانستند این کارها عاقبت خوشی ندارد. از همان روز نخست بیم آن میرفت که با ادامه این اوضاع سرانجام این جانور دوپا تمام کره خاکی را به نام خودش مصادره کند و جایی برای بقیه نگذارد که البته آخرش همین هم شد!

القصه! شبی از شبهای گرم تابستان افریقا سلطان جنگل جلسه‌ای فوق العاده برگزار کرد تا در حضور اهالی جنگل به پرونده آدمیزاد رسیدگی کند. پرونده‌اش همان موقع هم خیلی خراب بود! با ابزاری که در همین مدت کوتاه ساخته بود کلی خسارت به بار آورده بود و ضرر و زیان فراوانی به طبیعت زده بود. شیر پیر خطاب به اعضا جلسه گفت این آدمیزادی که من ‌می‌بینم آخرش کار دست همه ‌می‌دهد. یکی از ما باید داوطلب شود و برود در کنارش زندگی کند. تا به ‌این ترتیب هم رفتارش را زیر نظر داشته باشد و هم در روزگاری که او زمین را به زوال ‌می‌کشد ما نسخه‌ای از نقشه ژنتیکی خود برای آیندگان محفوظ داشته باشیم. حیف است محصول میلیون‌ها سال چرخه تکامل به دست او تباه شود. ما برای انجام این ماموریت خطیر به یک داوطلب شجاع نیاز داریم.

اما یافتن عضوی که بتواند این مسئولیت تاریخی را بر عهده گیرد کار دشواری بود. چون زندگی با آدمیزاد کار سختی بود و صحبت ناجنس عذابیست الیم! از طرفی از همان موقع آدمیزاد از حیوانات دیگر ‌می‌ترسید. فکر ‌می‌کرد همه مثل خودش خیال بد در سر دارند؛ و به محض دیدن هر یک از اهالی جنگل سنگ و تیر به سویشان پرتاب ‌می‌کرد. پس باید کسی این ماموریت را بر عهده ‌می‌گرفت که آدم خیلی از او نترسد. پس از شور و مشورت فراوان قرعه به نام جناب گربه افتاد که جثه کوچکتری داشت و ‌می‌توانست این نقش را ایفا کند. بعد هم قرار شد به جبران این فداکاری تاریخی نام خانوادگی قبیله شیر را برای همیشه به «گربه سانان» تغییر دهند تا این خدمت یگانه در حافظه تاریخی جنگل ثبت شود. این شد که شیر و پلنگ و ببر و یوزپلنگ پذیرفتند که همگی نام خانوادگی گربه سانان داشته باشند. بعد جگوار و چیتا را فرستادند دامنه‌های هیمالیا که از پلنگ برفی امضا بگیرند. چون پلنگ برفی که از همه داناتر بود از همان روز نخست آدم را شناخته بود و از دستش به کوهستان گریخته بود.

بعد از تصویب ماموریت، به گربه مدتی فرصت دادند که برود و برای انجام وظیفه آماده شود. اول باید وزن کم ‌می‌کرد. چون هر چند کوچکتر از بقیه بود هنوز با هیکلش آدم را ‌می‌ترساند. این شد که مدتها رژیم گرفت و لاغر شد. بعد باید غرش را برای همیشه کنار ‌می‌گذاشت. چون آدم از غرش گربه سانان ‌می‌ترسید. بعد از کلی تلاش توانست صدایش را آن قدر نازک کند که غرش به میو میو تبدیل شود. صدایی که نه تنها هیچ نشانی از تهدید در آن نبود بلکه سرگرم کننده هم به نظر ‌می‌رسید. علاوه بر این باید پنجه‌هایش را کمی کند ‌می‌کرد. آنقدر پنجه‌هایش را به صخره‌ها مالید که از تیزی روز نخست چیز زیادی باقی نماند. سرانجام باید رژیم غذایی‌اش را طوری عوض ‌می‌کرد که بتواند دور از جنگل دوام بیاورد. این شد که تصمیم به شکار موش گرفت. چون موش مزاحم دور بر خانه آدم زیاد بود. با شکار موش هم سیر ‌می‌شد و هم ‌می‌توانست آدمیزاد را قانع کند که وجودش در آنجا مفید است.

مقدمات فراهم شد. گربه از بزرگان فامیل خداحافظی کرد و راهی سفر شد. چند روزی راه پیمود تا سرانجام خودش را به محل اقامت جانور دوپا رساند. آدم که از دور گربه را دید از جا جست. رفت که تیری، سنگی، چیزی به سویش پرتاب کند. اما گربه پیش دستی کرد و با صدایی نرم و نازک گفت: میو! آدم که کاملاً گیج شده بود با تعجب پرسید: فرمایش؟ گربه گفت: عرض خاصی ندارم تصدقت. مزاحم شما هم نمی‌شوم. راستش من کوچکترین عضو خاندان شیر و پلنگ هستم. اما از ظلم و ستم پسر عموهایم به ستوه آمده‌ام و دیگر به جنگل باز نخواهم گشت. از طرفی از آوارگی هم خسته شده‌ام و ‌می‌خواهم مثل تو یکجا نشین شوم. قول ‌می‌دهم مزاحمتی برای وجود عزیزتان ایجاد نکنم. اما اگر زمانی کمکی از من ساخته بود حتماً به من خبر بدهید. در حین این گفتگو موشی از سوراخی بیرون پرید. گربه بی درنگ جست و موش را به دندان گرفت. چون پلنگی شکار کوهانا! بعد همچو شیری نشست بر زانو و موشکان دیگر آن حوالی را یک به یک گرفت و بر زمین زد که همگی شدند با خاک یکسانا! آدمیزاد که شاهد این موش‌کشی جسورانه بود خیلی خوشحال شد. گربه را به خانه دعوت کرد و نشستند چای خوردند و دوست شدند. از آن روز «گربه وحشی» شد «گربه خانگی»! برای همیشه غرش را کنار گذاشت و به یک میو میوی ساده قانع شد. اکنون قرنها از آن روزگار ‌می‌گذرد. مورخین ‌می‌گویند دوازده هزار سال. اما گربه ‌می‌گوید خیلی بیش از اینهاست. چون همنشینی با آدمیزاد کار دشواری است و زمان در کنار او به کندی ‌می‌گذرد. به همین دلیل است که ملال مشکل همیشگی آدمهاست.

خلاصه هر چه بود پیش‌بینی سلطان جنگل درست از آب درآمد. آدمیزاد همه جا را تصاحب کرد. هزاران شهر و میلیونها خانه ساخت و جایی برای بقیه باقی نگذاشت. اهل فامیل هم آواره شدند. شیر پیر سالهاست که در دشتهای افریقا از چنگ شکارچیان ‌می‌گریزد، ببر بنگال در شبه قاره هند نسلش در خطر انقراض است و مدتهاست پلنگ برفی در دامنه‌های هیمالیا ناپدید شده و کسی خبری از او ندارد. حتی دیوید اتنبرو[1] هم از او بی خبر است.

اما به مدد این ابتکار تاریخی در این اوضاع اسفبار گربه همه جا هست و کسی نگران انقراض نسل او نیست. این همان دستاورد بزرگ این پروژه تاریخست. ثمره رنجی که گربه بر دوش کشید. امروز که من این متن را ‌می‌نویسم گربه خانگی کنار شومینه روی مبل لم داده و تلویزیون تماشا ‌می‌کند. گاهی با نی کمی‌شیر تازه گاو ‌می‌نوشد که در مایکروفر گرم شده و نگاه عاقل اندر سفیهی به آدمیزاد ‌می‌اندازد که مرتب کانال عوض ‌می‌کند. آدم سرگشته‌ای که خودش هم نمی‌داند دنبال چیست و خبرها هر یک بدتر از دیگری: جنگلها سوخته، درختان بریده، شاخه‌ها شکسته، مراتع چریده، آهوان از دشتها رمیده، خاکها فرسوده، رودها آلوده، تالابها خشکیده، دشتها تفتیده، کویرها گداخته، انسانها خموده و هوا پر شده از دوده! و این همه مصیبت نتیجه مستقیم دخالت نابخردانه آدمیزاد در طبیعت است.

شب که آدم خسته از زندگی اندوهبار خود ‌می‌رود که بخوابد، گربه خودش را کش و قوسی ‌می‌دهد و برای گردش شبانه آماده ‌می‌شود. گربه‌های شهر جلسه شبانه دارند و درباره مسائل مهم جهان گربه‌ها مشورت ‌می‌کنند. در یکی از جلسه‌های اخیر ‌می‌گفتند موشهایی در شهرهای بزرگ پیدا شده که از گربه بزرگترند و تهدید جدیدی محسوب ‌می‌شوند. هیئت تحقیق و تفحص به‌ این نتیجه رسیده که‌ این اتفاق در نتیجه خوردن مرگِ موش تقلبی و تاریخ مصرف گذشته رخ داده است. گویا مرگ موش تقلبی نه تنها موش را نمی‌کشند بلکه مثل قرص مولتی ویتامین عمل ‌می‌کنند! این هم دسته گل دیگری است که آدمیزاد به آب داده است. فعلاً کمیته مرکزی در حال بررسی موضوع است. بی خانمانی گربه‌های خیابانی نیز دستور ثابت جلسه‌هاست. بعضی از آدمهای نادان به آنها ‌می‌گویند گربه‌های ولگرد! که جای بسی تاسف دارد. غافل از اینکه هیچ حیوانی ولگرد نیست. اگر انسان به محیط زیست سایر جانوران تجاوز نکند همه کاشانه خودشان را دارند.

بعد از جلسه شبانه گربه سلانه سلانه راهی خانه ‌می‌شود. در راه فکرش مثل همیشه پیش پلنگ است. پسر عموی خوشتیپ و ورزشکاری که باعث افتخار خاندان بزرگ گربه سانان بوده و هست. با آن لباس فاخرش، با آن مهارت عجیبی که در شکار دارد، با آن قدمهای خرامان و بی صدا، با آن افسانه عشق و عاشقی که روزگاری با ماه داشته و هیچ کس را در زمین لایق خود ندانسته و دل به عشق ماه سپرده است. خیال پلنگ لحظه‌ای از گربه جدا نمی‌شود. گربه وقتی از درخت بالا ‌می‌رود ‌می‌خواهد به صلابت و چابکی او باشد؛ وقتی در کمین گنجشکی نشسته ژست پلنگ ‌می‌گیرد هنگام شکار آهو؛ وقتی بر لبه بام راه ‌می‌رود از تکنیکهای صخره نوردی پلنگ استفاده ‌می‌کند. پلنگ نه فقط یک پسرعموی خوشتیپ بلکه الگوی رفتار و منش اوست. گربه شیفته پلنگ است. شخصیت آرمانی او که تمام ظرفیت‌های وجودی گربه سانان را به اوج رسانده است. پلنگی که هم شجاعت شیر را دارد، هم وقار ببر را و هم چابکی یوزپلنگ را. با این حال، پلنگ مهارتهایی دارد که هیچ یک از اعضا فامیل ندارند. مثلاً ‌می‌تواند شکاری را با دو برابر هیکل خودش به بالای درخت ببرد یا مهارت شگفتی که در پنهان شدن دارد هنری یگانه و خاص خودش است. هر چند اینها همه در مقابل آزادگی پلنگ هیچ است. پلنگ تا پای جان برای آزادی ‌می‌جنگد. پلنگ هرگز تن به اسارت نمی‌دهد. آدمیزاد پوستش را ‌می‌کند و با آن پالتو درست ‌می‌کند اما هرگز نمی‌تواند به روح بلند او دست یابد. به همه این دلایل گربه ‌می‌خواهد مثل پسر عمویش پلنگ باشد. سربلند، آزاد و رها و به دور از هیاهوی شهر. اما افسوس که جبر روزگار راهش را به شهر کشاند و همنشین جانور دوپا شد. او که از جنگل به شهر مهاجرت کرد. کوچک شد. تحقیر شد. اهلی شد. به لقمه نانی راضی شد. اما خودش خوب ‌می‌داند که در دلش خردک شرری هست هنوز. شرری از شور آزادی.

شبها که همه خوابند، گربه سرخوش از باده تنهایی خویش در کوچه‌های خاموش شهر ‌می‌چرخد. از شراب آزادی ‌می‌نوشد و سحر مست و ملنگ به خانه باز ‌می‌گردد. اما گاهی در راه بازگشت با دیدن طلوع دوباره خورشید ناگهان یاد و خاطره دشت و جنگل برایش زنده ‌می‌شود و فیلش یاد هندوستان ‌می‌کند. به سرش ‌می‌زند که دیگر بس است. وظیفه تاریخی‌اش را انجام داده و نسل گربه دیگر در خطر انقراض نیست. حالا باید چند روزی هم مثل بقیه فامیل زندگی کند. با خود ‌می‌گوید باید از این ورطه رخت خویش را بیرون کشید و به هواداری آن سر خرامان سر به کوه و بیابان گذاشت. روز آزادی فرا رسیده و باید قید همه چیز را زد و رفت. باید به جمع گربه‌های گمشده پیوست. بگذار آدمیزاد فکر کند گربه دیگری هم گم شد. چه باک! بگذار دلش خوش باشد و مدتی در کوچه‌ها به دنبالم بگردد. بعد هم طبق معمول همه چیز را فراموش ‌می‌کند و به زندگی پر ملال خویش باز ‌می‌گردد. غافل از اینکه همه خوب ‌می‌دانند که گربه گم نمی‌شود. اگر کیلومترها از خانه دور شود پیدا کردن راه بازگشت برایش مثل آب خوردن است. گربه گم نمی‌شود، از دست ما خودش را گم و گور ‌می‌کند. از ما ‌می‌گریزد. از این همه تباهی و بیدادی که به راه انداخته‌ایم به تنگ آمده و چون بیش از هر حیوان دیگری با آدمیزاد زیسته از زاویه‌های تاریک روح او خبر دارد. از آزمندی بی حد و حسابش، از ریاکاری رندانه‌اش، از زهد فریبکارانه‌اش، از حسادت حقیرانه‌اش، از خودخواهی رقت انگیزش و از بی خردی هولناکش.

بله ‌این گونه است که هر بار خبر گم شدن گربه‌ای را ‌می‌شنوم اطمینان دارم پلنگ کوچک دیگری هوس آزادی به سرش زده و قلندرانه راهش را کشیده و بی خبر رفته است. همانطور که بی خبر و در سکوت آمده بود، آرام و خاموش ‌می‌رود. قدم در راه بی برگشت و بی فرجام ‌می‌گذارد. ‌می‌رود به سوی آزادی. به هر آن کجا که باشد به جز این سرا سرایش. گویی از صحبت ما نیک به تنگ آمده بود؛ بار بربست و به گردش نرسیدیم و برفت!

این یادداشت در بیستم مرداد 1399 در مجله الکترونیکی عطف منتشر شده است:

 

https://atfmag.info/1399/05/20/%DA%AF%D8%B1%D8%A8%D9%87%E2%80%8C%D9%87%D8%A7%DB%8C-%DA%AF%D9%85%D8%B4%D8%AF%D9%87/

 



[1] David Attenborough

تمامی حقوق مطالب محفوظ است